بخشی از رمان:
مینا با زنی زندگی میکند و به او مادر میگوید که در زلزله او را نجات داده و او را از کودکی بزرگ کرده است . این دو نفر فقط هم دیگر را دارند . مادر مینا برایش گفت که او پسری دارد که در زلزله او را گم کرده و دیگر پیدایش نکرده . آنان با کار مینا روزگار میگذرانند .مینا به طور اتفاقی با خانواده ایی آشنا میشود که از او دعوت میکند معلم سر خانه دختر آنان شود ،مینا میپذیرد و به آن خانه میرود در آنجا با پسر خانواده آشنا میشود که دل به یک دیگر میسپارند ولی ………………